من عاشق ی قاتل ماهر شده بودم قسمت۱ فصل۱

خب خببب..... ی رمان جدید نوشتم و قراره در اختیارتون بذارم ک بتونید بخونید و لذتشو ببرید😉😘 این رمان مربوط زندگی آقای کاراگاهی میشه ک اسمش رِیمُند هست و برای شروع شغلش ، هیجان زیادی داشت . تا اینکه کاراگاه ب سن ۳۸ سالگی میرسه و با مهم ترین ماموریت عمرش روبه‌رو میشه ک توی اون ماموریت ، ی قاتلی رو میبینه و عاشقش میشه ....

قبل از شروع ، بگم ک این رمان صحنه 18+ زیاد و الفاظ رکیک داره ک ب شدت تو وبلاگ های دیگه سانسور شدست و فقط توی وبلاگ من ینی Mommy's comic میتونید بدون سانسور بخونید و لذت ببرید 🤍 💫

بزنید ادامه مطلب 💞🤍💕

وقتی کار رو شروع کردم، تازه ۱۹ سالم شده بود. پر از شور و هیجان جوونی، انگار داشتم با سرنوشتم شرط‌بندی می‌کردم ... همش تو این فکر بودم که چطوری می‌تونم برای مردم کشورم مفید باشم و تو این شغلی که انتخاب کرده بودم ، یه اسمی در کنم.

کارم کاراگاهی بود و  جاسوسی هم محسوب میشد ؛ باید از جاهای مهم و خطرناک اطلاعات جمع می‌کردم یا اعتماد خیلیا رو تو قالب ی فرد عادی بدست میوردم ک بتونم گزارشات و اطلاعات رو تحویل میدادم . تو یه سازمان خیلی بزرگ کار می‌کردم که رئیسش یه فردی بود به اسم مارکوس. یه پسر هم داشت که همه بهش می‌گفتن نابغه و بین دانشمندهای دیگه حسابی اسم در کرده بود.

از روزی که استخدام شدم، افتادم زیر دست کارآگاه شماره یک اونجا که ۹ سال از خودم بزرگ‌تر بود و همه ازش حساب می‌بردند. رابرت واگنر، اولین کارآگاه سازمان بود و بعد از من هم دیگه کسی مثل ما تو این کار نیومد.

رابرت ، باهام صمیمی بود . اگه یه اشتباهی می‌کردم ، زیاد گیر نمی‌داد ، البته منم سعی می‌کردم رو سیاهش نکنم و با تمام وجودم تلاش می‌کردم. کم‌کم صمیمی‌ترین دوست هم شدیم.

اگه بخوام از خود سازمان بگم ، پر از شغل‌های مختلف و آدم‌های جورواجور که همه‌مون برای یه هدف شرافتمندانه کار می‌کردیم . از گروه تحقیق و جست‌وجو بگیر تا گروه گشت ، دانشمند ،کارآگاه ، قاتل و هکر و حتی مامور مخفی ، همه تو سازمان کار می‌کردن. بیشترشون هم خیلی قوی و باتجربه بودن. من هرچی فکر می‌کردم ، می‌دیدم که برای مثل اونا شدن خیلی راه دارم و هنوز خیلی چیزها رو بلد نیستم.... روزها و سال‌ها گذشت و من رسیدم به سن ۲۶ سالگی. تو این سال‌ها کلی بالا و پایین دیدم و فقط ۴ تا مقام دیگه مونده بود تا به جایگاه اصلی خودم برسم و منتظر ماموریت‌های جدیدتری بودم تا با ب موفقیت رسیدن ، از خودم راضی باشم .

یه روز که پشت میز نشسته بودم و داشتم با خودکار هدف‌هامو می‌نوشتم، همونطور که تو افکار خودم غرق شده بودم، صدای کوبیده شدن در ب گوشم خورد. 
کاراگاه : بیا تو...

در اتاق با همون صدای ازار دهندش باز شد و یکی از افرادی که مسئول اوردن ماموریت‌ها از طرف رئیس بود، وارد شد. وقتی دیدمش، چشمام برق زد و همراهش یه لبخند کوچیک رو لبام نشسته بود. این آدم همیشه مهم ترین ماموریت ها رو برامون میورد و هیچ وقت از دیدنش خسته نمی‌شدم.
مامور: ببخشید که این موقع مزاحمتون می‌شم ، آقای ریمند . از طرف رئیس اومدم و گفتن که این ماموریت خیلی مهم‌تر از دفعات قبلیه و ریسکشم بالاست...

این حرفش باعث شد که حواسم کاملاً جمع بشه و کنجکاویم بیشتر از قبل. 
مامور ادامه داد: اما قبلش رئیس یه شرطی گذاشته ، اگر این ماموریت رو به شکل کامل اجرا کنی و موفق بشی ، دو مقام از این مقامی ک هستی ، بالاتر می‌بره و کاملا این ماموریت مختص شماست.

چشمام درخشید، چون می‌دونستم این فرصت برای من خیلی مهمه. با خودم فکر کردم که این ماموریت می‌تونه یک موفقیت بزرگ توی مسیری باشه ک توش افتاده بودم . حس کردم باید تمام تلاشم رو بکنم و به هیچ عنوان نباید این شانس رو از دست میدادم . حالا مطمئن می‌شدم که چیزی رو فراموش نکنم. 
انگار دنیا برام باز شده بود و باید تصمیم می‌گرفتم که چطور می‌خوام این ماموریت رو ، با موفقیت پشت سر بذارم ...