
ویرایش شده و مثل نسخه اولی نیست.
دستم که روی سینهاش بود رو فشار دادم... چقدر نرم بود... اصلا یه نرمی عجیبی داشت که با هیچی قابل مقایسه نبود. انگار پنبه بود، نه، پنبه هم زبر بود پیش اون!
ماریا یه ناله آرومی کرد:
ماریا: جِروم...
نگاهش کردم، یه کم نگران شدم
جروم: چیزی شده؟
دستم رو آروم از سینه هاش برداشتم و ب چشماش خیره شدم . چشماش یه کم خمار شد .
ماریا: نه...
ابروهامو دادم بالا : چیشده عزیزم؟
یه مکثی کرد، انگار داشت یه خاطره رو مرور میکرد
ماریا : ما ... واقعا هیولاییم؟...
یه خنده کوچیکی زدم... آخه ماریا فکر میکرد داشتن این قدرتها ینی اینکه ما هیولاییم! چه فکرایی میکرد این دختر!
گفتم: "نه عزیزم... ما هیولا نیستیم، بعدشم ... بذار اینطوری بهت بگم؛ اصلا به نظرت چجوری این قدرتها رو گرفتی؟"
ماریا یه کم فکر کرد، بعد یه لبخند شیطون زد
ماریا: قطعا از اون سگه که گازم گرفته بود... چون اون هم جهش یافته بود.
جروم : خب؟ خودت داری میگی جهش یافته... پس ینی من و تو جهش یافته ایم.
ماریا یه کم مکث کرد، انگار هنوز قانع نشده بود.
ماریا : ولی... تو چجوری این بلا سَرِت اومد؟ چرا از اول بهم نگفتی؟
به حرف ماریا فکر کردم... یجورایی باید موقع صمیمی شدنمون بهش میگفتم ولی خب میترسیدم... آخه کی باورش میشد یهو یکی بهت بگه من یه جورایی جهش یافتهام؟
جروم : اهه... یادمه ی روز سازمان به من و شینجی، تحقیق و آزمایشات مهمی رو داد، و گفتن که حتما باید انجامش بدیم. منم بخاطر یه سری اشتباهات و رعایت نکردن ایمن ، با یکی از محلولها تماس پیدا کردم و چهار روز از پا دراومدم. شینجی تو این وضعیت خیلی بهم رسید و باعث شد که حالم بهتر بشه. ولی بعد دو سه روز متوجه تغییرات عجیب توی خودم شدم. شینجی رازم رو فهمید و حتی سازمانی هم ک براش کار میکردمم متوجه شدن ولی از اون موقع به بعد به کَسه دیگه نفهمید. متاسفانه الان بخاطر خشمم توی جشن ، همه دیدن الکتریسیته هامو .
ماریا با چشمای مهربونش خندید و وسط سينه ام رو بوس کرد و خودش رو بیشتر تو بغلم جا داد.
ماریا : جِروم... بیشتر حرف بزن، صدات مثل لالایی میمونه... باعث میشه خوابم ببره..
جروم : بدون لباس نخواب برای بدنت ضرر داره.
ماریا یه پوزخندی بهم زد و با لحن شیطنت آمیزی گفت
-چون بدنم حشریت میکنه نه؟
از خجالت گونه هام سرخ شدن. نمیدونستم چی جواب بدم.
گفتم: "ا-این چه ح-رفیه!"
یهو دستای ماریا و روی رون پاهام حس کردم. داشت دستاش رو بالاتر میبرد. منم نفسم بند اومده بود... چون یه دانشمندی مثل من نمیتونست از این کارا بکنه. همش تو آزمایشگاه بودم و با لوله آزمایش و میکروسکوپ سر و کله میزدم، نه با این چیزا!
ماریا بلند شد و خودش رو روی من انداخت. دستاش رو آروم آروم هِی میبرد بالا.
با یه لحن شیطون و خندهدار گفت:
-بگو ببینم کَلَک! حشری میشی نه؟
به لکنت افتادم
جروم : ماریا..ت-تمومش کن..
سینه های بزرگش همینطوری جلو چشمم بودن و باعث میشد رو خودم کنترلی نداشته باشم.
یهو ماریا خودش رو انداخت اونور و حسابی خندید. منم از اینکه بهم دست نزد، نفس عمیق کشیدم و با اعصاب خراب بهش نگاه کردم.
ماریا : گول خوردی!! هیچ وقت تو خوابت از این کارا هم نمیتونی باهام بکنی! چون تو خجالتی هستی!
و دوباره زد زیر خنده. منم که حرصم دراومده بود، خودم رو روش انداختم و وزنم رو سنگین تر کردم.
با یه لحن تهدیدآمیز گفتم: "کی گفته من خجالتی ام؟ الان لباست ۱۰ درصد پوشش رو داره!
و دستم رو گذاشتم روی رونش رو حسابی فشارش دادم. ماریا هم از خجالت سرخ شد و داد زد :
ماریا : هِی از روم بلند شو!
جروم:خودت خواستی دیگه!
و شروع کردم به خوردن گردنش و لمس کردن رونش.
ماریا یه جوری ادا درآورد که انگار داره حالش بهم میخوره ولی درواقع داشت ناله هایی از سر لذت میکرد .
ماریا : برو اونور دیگه!
بعد از چند دقیقه، خودمون رو روی تخت انداختیم و بهم نگاه کردیم، انگار برای همدیگه ساخته شده بودیم. یه حس عجیبی بود، انگار یه تیکه از پازل زندگیم پیدا شده بود.
جروم : دیگه باید بخوابیم.... خستمه.
ماریا یه کم ناز کرد
ماریا: میخوام دوباره سیکس پک هاتو لمس کنم!
جروم : بذار یه شبه دیگه. ساعت ۴ صبحه ها!
یه کم فکر کرد.
ماریا : پس بذار تو بغلت بخوابم!
جروم : بیا کوچولو.
ماریا یه صدایی شبیه گربه درآورد: "میو!"
لبخندی کوچولو بهش زدم و پلک هام رو روی هم گذاشتم...
ظهر که ساعت ۱۲ و ۴۶ دقیقه از خواب بیدار شدیم، به ماریا گفتم که رو تخت بخوابه چون حالش زیاد خوب نشده. خودم لباسای آزمایشگاهیم رو تنم کردم و مشغول کار کردن روی پروژه جدیدم شدم. ساعت همینطوری میگذشت و منم به گذر زمان اصلا حواسم نبود. تقریبا که کارَم تموم شد، به ساعت یه نگاهی انداختم، ۴ و نیم ظهر بود... چقدر زود گذشت! تا از سَرِ جام بلند شدم، صدای زنگِ دَرِ آزمایشگاه، سکوت رو شکوند. یعنی این موقع ظهر کی میتونست باشه؟ به طرف دَر رفتم، دَر رو که باز کردم، از تعجب خشکم زده بود... نیک با اعضای گروهش اومده بود. نیک مخترع درجه اول بود که ازش زیاد خوشم نمیومد... یه جورایی ازش خاطره خوبی نداشتم و پدرمم آزار میداد .
نیک با یه لحن طلبکارانه گفت: "آقای جِروم. اومدیم باهات حرف بزنیم، دوست دخترت مرتکب گناه بزرگی شده که نمیتونم ببخشمش؛ اگر نذاری مشکلمون رو حل کنیم، گزارشت میکنم."
وای...همین یه قلم دلقک رو کم داشتیم... به دوست دختر نیک نگاه کردم، صورتش بخیه خورد بود. شینجی هم با خجالت اونطرف بود و بهم سلام کرد.
جروم : بیاید تو.
چهارتا پسر با دوتا دختر، عضو گروه نیک بودن. همشون قیافههاشون جدی بود.
جروم : روی مبل بشینید. منم رو صندلی کنارِ میزم میشینم.
استرس داشتم... نمیدونستم قراره چه اتفاقی برام بیوفته... همش چیزای نگران کننده ب ذهنم میومد.
نیک یه نگاهی بهم انداخت .
نیک: با اینکه من مقام و درجه تو رو ندارم، نمیتونم تو رو تنبیه کنم... اون دوست دخترته که باید تنبیه بشه. باید صداش بزنی تا ببینمش.
عصبی شدم و احساس جوشش بدی توی بدنم کردم.
جروم: اون هیچ گناهی نکرده! مقصر کسی بوده ک اونو وادار ب این کار کرده و دوست دخترت این وضع رو درست کرد! اگر اون پسره رو نمیفرستاد تا به دوست دخترم تجاوز کنه، این بلا سرش نمیومد."
نیک صداشو برد بالاتر : گفتم میخوام دوست دخترت رو ببینم!
از سَرِ جام بلند شدم و با اعصاب خوردی به طرف اتاقم رفتم. ماریا خواب بود.
جروم : ماریا پاشو... تو دردسر افتادیم..
ماریا یکم رو تخت تکون خورد و خمیازه کشید
ماریا : _ دردسر؟
-آره دردسر... برو لباس خدمتکاریت رو بپوش و موهات رو شونه کن...