
ویرایش شده و مثل نسخه های اولی نیست
وای خدا باورم نمیشد! ماریا؟ اونم همچین کاری؟ داشت به دورا حمله میکرد، درست وسط مهمونی! دورا، دوستدختر نیکِ بدبخت، همون نیک که یه مخترع نابغهاس و همه واسش سر و دست میشکنن. ماریا داشت با مشت و لگد دورا رو نابود میکرد!
شینجی با یه قیافه استرسی داد زد: "جروم! جون مادرت ماریا رو از رو دورا بردار! داره دختره رو هلاک میکنه!"
یه لحظه هم صبر نکردم. پریدم سمت ماریا، دیدم داره با چه ضربههای وحشتناکی دورا رو میزنه. چیکار میتونستم بکنم؟ دستامو از زیر بغلش رد کردم و بلندش کردم. اما یه چیز عجیب بود... بدنش مثل کوره آتیش بود! انگار داشت ازش دود بلند میشد، یه بوی سوختگی بدی همهجا رو گرفته بود. یه چیز دیگه... موهاش! یهویی گلبهی شده بودن! صورتش هم سیاه شده بود، درست مثل اینکه تو آتیش افتاده باشه.
بدون معطلی ماریا رو گذاشتم رو زمین، سعی کردم آرومش کنم، اما مثل یه آدم دیوونه داشت دست و پا میزد و جیغ میکشید.
با نگرانی داد زدم: "ماریا! چت شده؟ بسه دیگه!"
اما اون دیگه ماریا نبود. با یه صدایی که انگار یه ربات داره حرف میزنه، گفت: "اون باعث تمام این اتفاقا شده! از جلوی چشمام دور شو! میخوام بکشمش! لعنتی از روم پاشو!"
شینجی سریع یه کیف از یه جایی درآورد و کنارم نشست. گفت: "جروم! تنها راه آروم کردنش بیهوش کردنشه."
بهش گفتم: "یه دستمال و یه ماده بیهوش کننده سریع در بیار!"
شینجی دست به کار شد. یه دستمال رو گذاشت روی شیشه ماده بیهوش کننده و برعکسش کرد تا دستمال حسابی خیس بشه. بعدش دستمال رو گذاشت روی بینی و دهن ماریا. ماریا داشت تقلا میکرد و سعی میکرد منو که دست و پاهاشو گرفته بودم، کنار بزنه. اما چند ثانیه بیشتر طول نکشید که اثر کرد و چشماش بسته شد و بیهوش افتاد.
ماریا رو بغل کردم. خیلی ناراحت بودم. به شینجی نگاه کردم و گفتم: "بابت همه این اتفاقا که تقصیر منه متاسفم... مطمئنم رئیسات از اینکه این اتفاق برای دوست دخترش افتاده حسابی ناراحت میشه و تقصیر رو گردن تو میندازه که این مهمونی رو راه انداختی... ببخشید..."
یه حس ناامیدی بدی داشتم. یهو یه دستی رو شونهام حس کردم. شینجی بود که با یه لبخند نگام میکرد.
گفت: "اصلاً این حرفا رو نزن! تو بهترینی، رفیقمی! عمراً ازت ناراحت بشم، برو خونه و به ماریا برس."
بعد رو کرد به بقیه که با تعجب داشتن نگامون میکردن و گفت: "برید خونههاتون... مهمونی تموم شد!"
ماریا رو محکم بغل کردم و بلند شدم.
یهو صدای داد و بیداد دورا بلند شد: "دخترهی وحشی... خودم میام و حسابت رو میرسم!"
شینجی گفت: "دورا بلند شو ببرمت خونه... مطمئنم رئیس نمیذاره تا درمانت نکنم امشب سرم رو روی بالش بذارم."
به ماریا که تو بغلم بود نگاه کردم. بیحال بود و خوشبختانه به حالت عادی برگشته بود. یعنی اون داغی بدنش، اون موقع که میخواستیم همو ببوسیم، و اون بوی دود تو تاکسی، کار اون بود؟ از ساختمون خارج شدم و یه تاکسی گرفتم. راننده یه جوری نگام میکرد که انگار قاتل زنجیرهای گرفته. هی سوال میپرسید این دختره چشه و چرا اینطوری شده و از این چرت و پرتا. حوصله نداشتم جواب بدم.
رسیدیم به آزمایشگاه. راننده با دهن باز داشت نگام میکرد که ماریا رو بردم تو. در رو که بستم، رفتم سمت اتاقم و ماریا رو گذاشتم رو تخت. نمیدونستم لباساش اذیتش میکنه یا نه، اما روم نمیشد بهش دست بزنم. لباسام رو عوض کردم و کنار ماریا دراز کشیدم. تا حالا با یه دختر رو یه تخت نخوابیده بودم. ماریا رو به خودم نزدیکتر کردم. صدای باد و جغد سکوت شب رو میشکست. دستم رو گذاشتم رو سرش و موهاش رو نوازش کردم. خیلی دوسش داشتم... حیف که نمیتونستم باهاش ازدواج کنم. البته اگه ازدواج هم میکردیم، دیگه مثل قبل نمیشدیم...
یهو نگاهم افتاد به سینهاش. بدجور تو چشم بودن... یه جوری شده بودم، دلم میخواست بهشون دست بزنم... لباس گارسونیش خیلی تحریککننده بود و هر پسری رو به خودش جذب میکرد. دلم میخواست تمام ماریا برای من باشه... دستم رو بردم سمت صورتش و لبام رو نزدیک لباش کردم که ببوسمشون. چقدر نرم شده بودن! یهو به خودم اومدم و سریع نشستم رو تخت! با دست محکم زدم تو سرم!
"جروم! چرا انقدر منحرف شدم؟ اه... لعنتی!"
دوباره کنار ماریا دراز کشیدم و محو تماشای صورتش شدم. کم کم چشمام سنگین شد. آخرین چیزی که دیدم، صورت ناز ماریا بود که یه تیکه از موهاش روی صورتش افتاده بود.
نصف شب بود که یهو حس کردم یه دستی داره تکونم میده. ماریا بود!
با نگرانی گفت: "من... اینجا پیش تو چیکار میکنم؟ مگه ما مهمونی نبودیم؟ چرا هیچی یادم نمیاد؟!"
مغزم هنگ کرده بود. نصف شبی منو بیدار کرده بود. با خستگی نشستم و چشمام رو مالوندم. گفتم: "واقعا چیزی یادت نمیاد؟"
سرش رو تکون داد. یهو چشماش پر از اشک شد و گفت: "تازه یادم اومد!" و زد زیر گریه. دستاش رو گذاشته بود روی صورتش و هِی گریه میکرد. منم بغلش کردم و سعی کردم آرومش کنم.
حالا باید ببینیم بعد از این چی پیش میاد...