زندگی یک دانشمند عاشق قسمت۶ فصل۱ ( لحظه بخشش )

این پارت ویرایش شده و مثل نسخه اولی نیست .

جِروم ماریا... بابت کابوسی که دیدی متاسفم. فکر می‌کنم که این به خاطر اثرات مواد بوده. حالا بیا یه کم استراحت کن، باشه؟

ماریا : هوم...

دوباره از اتاقش خارج شدم و به سمت میز آزمایشگاهم رفتم. وقتی به کتابخونه آزمایشگاه رسیدم، متوجه شدم که چقدر فضا و بقیه جاها خاک گرفته. یادم اومد که وقتی ماریا حالش خوب بود، اینجا چقدر تمیز و مرتب بود. حالا انگار سال‌هاست که مریض شده و هیچ عزتی از زندگی نداشت. به خودم گفتم که باید تکونی بخورم و کاری انجام بدم.

کتاب رو از قفسه کتابخونه درآوردم و شروع کردم به گشتن برای پیدا کردن دارویی که دنبالش بودم. در حین گشتن توی افکارم غرق شدم و به تمیزی و نظم قبلی فکر می‌کردم که دیگه خبری ازش نیست. کتاب رو باز کردم و یادداشت برداری رو شروع کردم تا بلکه دری به روی درمان باز بشه و چیزی دستگیرم بشه...
جروم!...

یه صدا تو گوشم پیچید.... تعجب کردم..

جِروم :...ماریا؟.... تو خوب شدی؟!

صدایی سرد و بریده جوابم رو داد .

ماریا:  نه جِروم... تو باعث مرگم شدی، حالا توی اون دنیا با خشم و عصبانیت من مواجه می‌شی... هیچوقت نمیتونم ببخشمت ...

جِروم: چی؟؟؟ ماریا نه!

سرم رو از رو میز بلند کردم و چشمام به دور و بر رو میدید. این .. اه... خواب بود ..

جِروم : لعنتی! آخه این چی بود که من دیدم؟

چشمام رو به سمت صفحه کتاب دوختم و متوجه یه متن جدید شدم. قلبم به تپش افتاد باورم نمی‌شد برای موجوداتی که قراره تازه جهش یافته‌ان بشن هم می‌شه دارو درست کرد! حتی فرمولش هم این زیر نوشته ! لعنتی، این کتاب رو من ۱۳ بار خوندم، چطور اینو ندیده بودم؟! با عجله وسایل مورد نظرم رو جمع کردم و گذاشتم روی میز تا شروع کنم به ساختن دارو. ساختن دارو یک ساعت از وقتم رو گرفت. بعد از درست کردن دارو ، با سرعت به طرف اتاق ماریا رفتم. در رو بدون اجازه باز کردم و با چشمای متعجبش رو به رو شدم.

ماریا: چیشده؟ چرا آشفته ب نظر میای!؟

جِروم : یه دارو رو درست کردم ک م ب احتمال خیلی زیاد جواب میده! دو روز زمان می‌بره تا حالت بهتر بشه.
با حالت نگرانی نگام کرد.
ماریا: نمی‌دونم...

بدون اینکه به حرفش توجه کنم، با خوشحالی شروع به وصل کردن سرم کردم. بیچاره ماریا، متوجه خوشحالیم نشد . وقتی وصل کردن سِرُم تموم شد، آروم سِرُم رو تو یکی از رگ‌های دستش قرار دادم. ماده رو توی کیسه سرم ریختم و بعد کنار تختش نشستم.

جِروم: گوش کن..

ماریا : ؟....

به چشمانش زل زدم. انگار دیگه بی‌روح و خسته نبودن.

جِروم : یکی از دوستام من رو به جشنش دعوت کرده... برای اینکه دوستای دوران دانشگاهیموم رو دوباره ببینیم و دورهمی داشته باشیم . فکر کردم نمی‌تونم تو رو تنها بذارم. برای همین، می‌خوام با خودم ببرمت، ولی باید لباس مبدل و فانتزی بپوشی.
با علاقه بهم جواب داد.

ماریا: این جشن برای کی هست؟

جِروم : دو روز دیگه.

ماریا : •با لحن امیدواری • یه لباس فانتزی دارم، وقتی حالم بهتر شد می‌پوشمش و بهت نشون میدم.

نگاهی به انگشت‌های دستش انداختم. سیاهی‌ها به آرومی داشت از بین می‌رفت.

جِروم : خب، بگیر استراحت کن و لطفا کاری هم نکن. فقط بخواب، باشه؟ امیدوارم حالت خوب بشه.

ماریا : باشه، اگه رفتی چراغ‌ها رو خاموش کن.

از روی تختش بلند شدم و به سمت در رفتم. یک بار دیگه به پشت سرم نگاهی به ماریا انداختم. لبخندی به من زد که تمام وجودم رو پر از امید کرد. چراغ رو خاموش کردم و در رو بستم و به تمیزکاری آزمایشگاهم مشغول شدم. سه ساعت تمام کار کردم و از شدت خستگی، چشمام سیاهی رفت. کمی چشمام رو ماساژ دادم و به ساعت نگاه کردم. ساعت ۱۲:۴۵ شب بود. انقدر خسته بودم که سرم رو روی میز گذاشتم و خوابم برد. غافل از اینکه باید به ماریا سر بزنم...

صبح با صدای یه نفر از خواب پریدم. دهنم از تعجب باز موند. ماریا بود که لباس خدمتکاری‌ش رو پوشیده و جلوی میزم ایستاده بود. دارو اثر کرده بود! بلند شدم و آرام سمتش رفتم. روبه‌روش ایستادم و با دقت به صورت نازش نگاه کردم. همین طور که بهش نگاه می‌کردم، یه لحظه دستامو گرفت و به خودش نزدیک کرد.

ماریا : من رو ببخش که تمام این مدت اذیتت کردم و متوجه تلاشی که کردی نشدم... من فقط مرگ رو جلوی چشمام می‌دیدم و رفتار خوبی نداشتم باهات ،تو برام یه گربه گرفتی و باعث شدی که اون روز بخندم... واسه این همه تلاشی که کردی می‌خوام یه هدیه بهت بدهم. نمی‌دونم خوشت میاد یا نه . ولی لطفاً قبولش کن...

دوتا دستام رو گرفت و محکم فشار داد. صورتش رو نزدیک صورتم آورد و لب‌هاش رو به سمت لب‌هام آورد... و شروع کرد به بوسیدنم .. یکم بی‌موقع بود، اما برای اینکه احساس بدی نکنه، من هم همراهیش کردم. وقتی لب‌هامون رو از هم جدا کردیم، اشک‌هام بی‌اختیار از روی خوشحالی روی گونه‌هام سُر می‌خوردن و روی لباس هامون میریختن. ماریا با مهربونی دستش رو روی صورتم گذاشت و با لحنی لطیف گفت:

ماریا: هِی... هِی! واسه چی گریه می‌کنی؟

جِروم: خوشحالم ! نمی‌دونی چقدر نگران بودم..!

ماریا : تموم شد دیگه ... من الان اینجا پیشتم!

... با هر کلمه‌ای که میگفت ، احساس می‌کردم که دنیا به من لبخند می‌زنه. ماریا به سمت بغلم هجوم آورد و گریش به شدت ادامه داشت. من هم اون رو محکم تو آغوشمگرفتم و احساس خوشبختی عجیبی می‌کردم. می‌دونستم که تونستم جون یه دختری رو که بهش علاقه‌مندم ، نجات بدم.
با صدای لرزون و اشک بار بهم نگاه کرد .
ماریا: دوسِت دارم جِروم! واقعا دوسِت دارم!

قلبم از شنیدن این جمله، تو قفسه سینه‌ام به شدت می‌تپید. احساس می‌کردم که تمام چالشایی که پشت سر گذاشته‌ بودیم، حالا اینجا تموم شدن.

جِروم : منم دوسِت دارم ماریا...
این حرف رو با هرچی احساس بود بهش گفتم و محکم تر تو آغوشم خودشو جا داد .

سکوت چند لحظه‌ بینمون شکل گرفت ، اما پر از احساسات بود. فقط همدیگه رو میدیدیم و به عمق این لحظه فکر میکردیم. نمی‌دونستم که این عشق چقدر عمیقه، اما چیزی ک می‌دیدم، برام کافی بود.
ماریا آروم اشکاش رو پاک کرد و با چشماش ، بهم خیره شد .
ماریا: نمی‌دونم چطور ازت تشکر کنم...

دستم رو به آرامی روی سرش کشیدم و با لحن آروم ولی امیدوار کننده بهش جواب دادم .

جِروم : هیچ نیازی به تشکر نیس ماریا ... جدی میگم.

چشم‌هاش درخشید و لبخندی زد و دوباره سرش رو ب سینم تکیه داد .

توی اون لحظه، احساس کردم که توی این دنیا هیچ چیز نمی‌تونه ما رو از هم جدا کنه ...