
این پارت ویرایش شده و مثل نسخه اولیش نیست .
از بغل همدیگه در اومدیم و دو دقیقهای با لبخند به همدیگه نگاه کردیم. همون لحظه، ماریا یه عطسه کرد.
ماریا: فکر کنم آزمایشگاهت به یه حموم نیاز داره؛ بس که کثیف و آلوده شده!
این رو گفت و هر دوتامون خندیدیم. ولی هنوز حالش خوب نبود... میتونستم از حالت حرف زدنش بفهمم.
جِروم: به خاطر من، فعلاً دست به سیاه و سفید نزن؛ باید چند روز بگذره تا سلامتیت رو دوباره به دست بیاری، متوجهای ک چی میگم؟
ماریا: آره، حق با توعه ... راستش، زیاد هم حوصله تمیزکاری ندارم.
جِروم : نظرت چیه بریم توی شهر بچرخیم؟ یه کم هوای خنک بخوری و لذت ببری.
ماریا: باشه! الان میرم لباسام رو عوض میکنم.
این رو گفت و با سرعت به طرف اتاقش رفت. تا آماده شدنش، من سراغ گوشیم رفتم و واتساپم رو باز کردم. سه تا پیام خوانده نشده از شینجی داشتم.
---
سلام جِروم! چطوری؟!
حال اون دختر خانومه خوب شد ؟!
و ب غیر از این سوال ، فردا جشنه! قول دادی بیای. دارم مقدمات جشن رو آماده میکنم.
فعلاً خدافظ ک سرم شلوغه!
---
گوشیم رو روی میز گذاشتم . تو حس جواب دادن پیام نبودم و به این فکر کردم که ماریا رو «آیس لند» ببرم یا پارک جنگلی؟ ای خدا، چرا همیشه تو دو راهی میافتم؟ یهو متوجه شدم ماریا با یه تاپ سفید رنگ، شلوارک جین تنگ تا بالای رون پاهاش و جوراب سفید تا زانو داره بهم نزدیک میشه. چقدر ناز شده بود!
ماریا: میخوای با لباس آزمایشگاهیت بیای؟
جِروم: آره، مرتب و خوبن و ما عادت داریم با این لباسا رفت و آمد کنیم.
ماریا: منظورت از «ما» چیه؟
جِروم: ما دانشمندا... اسمم تو کشور معروفه و بیشتریا میشناسمن فقط ی عینک آفتابی میزنم و موهامو ی مقدار حالت میدم تا شناخته نشم ... دردسر میشه.
ماریا: اه... معروفی دیگه ...
ی مقدار خودمو تغییر دادم و روبه ماریا صورتمو برگردوندم .
جِروم : بیا دنبالم.
به سمت در آزمایشگاه رفتیم. کفشهامون رو پوشیدیم و از پارک نزدیک آزمایشگاهم رد شدیم. توی این مدت که قدم میزدیم و به سمت مرکز شهر میرفتیم، ماریا ساکت بود و به دور و اطرافش با دقت نگاه میکرد. نمیدونم که ماریا تا حالا از آزمایشگاه بیرون رفته یا نه.
جِروم: تا حالا ازت سنّت رو پرسیده بودم؟
ماریا: نه. من ۱۸ سالمه.
جِروم: چند سالگی استخدامت کردم؟
ماریا: ۱۲ سالگی.
وای! یعنی از این سن به این کمی استخدامش کرده بودم؟ ولی هیکلش اون موقع نمیخورد که ی نوجوون ۱۲ ساله باشه!
جِروم: خب ... از اونموقع تا الان از آزمایشگاه زدی بیرون؟
ماریا : از اون موقعی که استخدامم کردی تا دیروز، اون موقع که بیمارستان برده بودمت، نه.
باورم نمیشد... ۶ سال تو آزمایشگاه خودشو حبس کرده بود...؟ چی بگم ...
نزدیک به ۱۵ دقیقه داشتیم قدم میزدیم و تقریباً داشتیم به شهر میرسیدیم که یهو ماریا وایساد. سینه سمته چپش رو گرفت و ماساژ داد.
جِروم: ماریا! حالت خوبه؟ قلبت درد میکنه؟ میخوای روی اون نیمکته بشینی؟
ماریا: نگران نباش، فقط یذره قلبم درد گرفت. بیا بریم، من حالم خوبه.
دستش رو گرفتم و فشار دادم. لبخندی بهم زد تا نگران نباشم ، و شروع کردیم به راه رفتن. به مرکز شهر که رسیدیم خیلی چقدر شلوغ بود . به ماریا نگاه کردم که از تعجب دهنش باز مونده بود. جایی که بودیم، یه ساختمون خیلی بزرگ و پر زرق و برق بود. این ساختمون رو قلب شهرمیگفتن. یهو با لحنی شیرین و ملتمسانه گفت:
ماریا: جِروم! جِروم! من رو ببر داخل این ساختمونه! من رو ببر!
حسابی خوشحال شدم. از شانس خوب، اونجا همه جور مغازه، از جمله بستنیفروشی داشت. دیگه نیاز نبود اون همه راه رو تا آیس لند بریم. دستش رو گرفتم و داخل ساختمون شدیم. وارد که شدیم، چراغهای سقف ساختمون آبی، طلایی و صورتی بودن و فضای جالبی رو برای محیط درست کرده بودن. در مغازهها رو با گلها و گیاههای رنگارنگ زیبا کرده بودن. ماریا همینجوری با دهن باز نگاه میکرد! چقدر قیافش بانمک شده بود! به پله برقی که رسیدیم، ماریا دستش رو محکم از دستم کشید؛ با تعجب نگاش کردم. به پله برقی اشاره کرد و گفت:
ماریا: ازینا؟! چرا انقدر و-وحشتناک میره بالا!!؟؟
جِروم: پله بقیه دیگه...
ماریا: ...
چهرش میرسوند ک میترسید .
جِروم : ترس نداره که!
یهو یه زن وقتی روی پله برقی رفت، دامن بلندش گیر کرد لای پلهها و اون زن رو طرف خودش کشید. زن جیغ زد و درخواست کمک کرد؛ چند تا زن و مرد رفتن بهش کمک کنن ولی دامنش تا زانوهاش پاره شد.
جِروم: اههه...
ماریا: بیا از اون پلهها که دامن نمیخورن بریم! (منظورش پلههایی بود که برقی نبودن)
جِروم: نگرانم خسته بشی.
ماریا: نه، نمیشم. نمیخوام اون پله نمیدونم چیچی پاهم رو قورت بده.
دیگه چارهای نداشتم و مجبور شدم که باهاش از پلهها تا طبقه دوم برم. موقع بالا رفتن از پلهها، مراقبش بودم که چیزی نشه؛ چون دو طبقه این ساختمون، پلههای خیلی زیادی داشت. بالاخره رسیدیم به طبقه دوم که با شکوهتر از طبقه اول بود.
یادم بود اگر یکم مستقیم میرفتم و میپیچیدم به سمت چپ، به بستنیفروشی میرسیدم.
دست ماریا رو آروم گرفتم و راهی که یادم بود رو طی کردیم. آره... خودِ خودش بود؛ همون بستنیفروشی که من و بابام باهم میرفتیم. در رو که باز کردیم، صدای زنگ در به صدا در اومد. صاحب اونجا همون صاحب قبلی بود که میشناختم!
جان : مارکوس؟! خودتی؟!
جِروم : نه آقای جان. من جِرومم، پسر مارکوس.
جان: جِروم؟ مشالله، پسر، چقدر بزرگ شدی! چقدر شبیه بابات شدی ، یه لحظه اون رو با تو اشتباه گرفتم! دیگه نیومدین بهمون سر بزنید!
جِروم : آره. متاسفانه تگزاس پدرم رو به خاطر اختراعاتش، میخواستن . به همین خاطر فقط من و مادرم تو لندن موندیم.
جان: عه... اون خانوم کیه؟ زنته؟ولی دانشمندا تا جایی ک یادمه حق ازدواج کردن نداشتن ... یا من اشتباه میکردم ؟!
آخه ب تو چه ...
جِروم : نه ... دوستمه.
جان : اوه شرمنده پس . شما دوتا اومدین بستنی بخورید؟ در خدمتم !چه طعمی میخواید؟
به ماریا نگاه کردم که اصلاً حواسش به حرفهای من و آقای جان نبود. دستاش رو روی شیشه بستنیها گذاشته بود و با دل ضعفی به بخش کاکائوها نگاه میکرد. به طرفش رفتم و آروم دم گوشش گفتم:
جِروم : بستنی چه طعمی میخوای؟
ماریا: شکلات تلخ.
جِروم: اگر میشه لطفاً یه کیک بستنی با یه بستنی شکلات تلخ بدید.
جان: به روی تخم چشام!
و مشغول کار شد. ظرفای بستنی رو داد و ازش خداحافظی کردم. از ساختمون در اومدیم و به سمت پارک نزدیک اون ساختمون رفتیم که خلوتتر بود. روی یه نیمکت نشستیم و شروع کردیم به خوردن بستنی. بستنیهامون که تموم شد، انداختیمش تو سطل آشغال و تا شب به گردشمون ادامه دادیم... بعد از اون همه گشت و گذار، راهی آزمایشگاه شدیم.
ماریا: جِروم؟
جِروم: بله؟
ماریا : از اینکه من رو آوردی بیرون ممنونم! اولین قرارمون با اینکه ساکت بودیم، خیلی خوب بود!
بخش جالبش اینجا بود ک اولین قرارمون ی مقدار زیادی ساکت بودیم و فقط دست تو دست همدیگه قدم میزدیم و اگر چیزی لازم بود بهمدیگه میگفتیم .
بهش لبخندی زدم .
جِروم : فردا هم که جشنه. قول میدم بیشتر بهت خوش بگذره.
ماریا : مشتاقشم.
به آزمایشگاه که رسیدیم، ماریا با سرعتی که داشت سمت اتاقش دوید.
جِروم: تو سالن ندو دختر!!!
ماریا: خستمه! رفتم بخوابم!
و در اتاقش رو محکم بست. منم که خسته بودم، به طرف اتاقم رفتم، لباسهای خوابم رو پوشیدم و روی رختخوابم دراز کشیدم. به این فکر میکردم که چقدر ماریا با این کارم خوشحال شده بود. با همین احساسات خوب، به خواب رفتم...