
ویرایش شده و با نسخهی اولی فرق میکنه.
ماریا با یه صدای خوابآلود و گیج گفت: "من... اینجا پیش تو چیکار میکنم؟ مگه ما مهمونی نبودیم؟ چرا هیچی یادم نمیاد؟!"
مغزم قفل کرد. آخه نصفه شبی بیدار شده بودم، اونم با این سوالا! خسته و کوفته نشستم و چشمام رو مالوندم.
پرسیدم: "واقعاً هیچی یادت نمیاد؟"
سرش رو به نشونهی "نه" تکون داد. یهو دیدم چشماش پر اشک شد و گفت: "تازه یادم اومد!" و زد زیر گریه. صورتش رو با دستاش پوشوند و شروع کرد به هق هق کردن.
منم بغلش کردم و سعی کردم آرومش کنم. تو بغلم داشت زار میزد. یهو وسط گریههاش گفت: "اون بهم تجاوز کرد! من میخواستم بدنم واسه تو..."
یهو حرفش رو قطع کرد. هم تعجب کردم، هم یذره خجالت کشیدم. گریههاش بند اومد و با یه خجالت خاصی بهم نگاه کرد.
با یه صدای غمگین گفت: "من دیگه یه آدم نیستم... یه هیولام که به یه دختر حمله کرد..." و دوباره شروع کرد به هق هق کردن.
دیگه نتونستم تحمل کنم. کمر ماریا رو گرفتم و چسبوندمش به خودم.
جروم : تو هیولا کوچولوی منی... درست مثل من.
اشکهاش رو با انگشتام پاک کردم. از بغلم اومد بیرون و با تعجب بهم خیره نگاه کرد.
ماریا : ی..یعنی چی ...
دیگه وقتش بود تا ماریا راز کوچیکی ک توی قلبم مخفی کرده بودم و نشونش بدم . جریان های برق الکتریسیته ، روی بدنم شکل گرفت ولی طوری تصورشون کرده بودم ک ب ماریا آسیب نرسونه . چشمام ب رنگ آبی روشن دراومدن و نورشون ، صورت ماریا رو روشن کرده بود . چشماش گرد شدن و قیافش طوری شد ک انگار چیزی رو تازه ب یاد اورده.
جِروم : تو تنها نیستی ... کاشکی زودتر میفهمیدم ک تو هم اینطوری شدی وگرنه کمکت میکردم... ماده جهش روت تاثیر گذاشته...
ماریا : من... من نمیدونم چی بگم ...
محکم دوباره تو آغوشم گرفتمش و سرش رو بوسیدم .
جِروم : بدون توی این راه هیچوقت تنها نمیذارمت ...
ماریا : دوست دارم جروم!
بدون معطلی جواب دادم: "ولی من عاشقتم."
همون لحظه با تعجب بهم نگاه کرد. بعد چشماش شروع کرد به خندیدن و دست برد سمت سوتین گارسونیش.
با یه لحن شوکه گفتم: هِی! داری چیکار میکنی؟!
با یه لحن شیطون گفت: میخوام یکم نزدیکی کنیم
اون لحظه نفسم بند اومده بود. ظاهرا تعرضی ک تو دستشویی بهش شده بود رو دلش مونده و میل جنسیت نخوابیده ... سوتینش رو که درآورد، سینههای بزرگ و سفیدش افتاد تو چشمم. بعدش دستاش رو برد سمت دکمههای لباسم و شروع کرد به باز کردنشون. دکمهها که باز شد، لباسمو از تنم درآورد و بغلم کرد.از حرکت ناگهانیش شوکه شدم ولی با این حال بغلش کردم... خودمون رو انداختیم رو تخت و شروع کردیم به خوردن لبای همدیگه و طعمش ن رو میچشیدیم. یه جوری لباش خوشمزه شده بودن که انگار دنیا رو بهم داده بودن. یهو یکی از دستامو گرفت و گذاشت رو سینهاش و گفت: بهشون دست بزن و فشارشون بده... مطمئنم که لذت میبری.
دستی که رو سینهاش بود رو فشار دادم... وای خدا چقدر نرم بود...