
ویرایش شده و با نسخه اولی فرق میکنه.
بعد از مرگ مادرم ، دیگه رنگ و روی خواب های شیرین و رویایی رو ندیدم ... کابوس. . کابوس های تکراری... کمکم بکنید! خواهش میکنم ! ...
جدیدا ۱ ماهه ک توی خوابام ، همیشه مردی رو میبینم که با لباسای قصابی که تو تنش داره و اَرّه برقیه روشنی ک تو دستشه و ترس توی وجودت میندازه ، من و مامانم رو دنبال میکنه... صداهای ترسناک تو مغزم اکو میشن و صحنه های دلخراش رو جلو چشمام میارن . یکی تو سَرَم داد میزنه : بهش فکر کن تا به واقعیت تبدیل بشه ... ازش بترس ... ازش فرار کن ... ! . بوی خون رو حس کن و ترس رو قورت بده ! جوری که توی دلت جا خوش کنه! .... خیالاتت رو به واقعیت تبدیل کن ! با این کارا منو احضار میکنی! ..
سراسیمه از خواب بلند شدم ، عرق سرد روی صورتم بود و بدنم میلرزید . دور و اطرافم رو نگاه کردم... به سوتینی که تو تنم بود ، نگاه کردم . از عرق خیس شده بود ... پتو رو کنار انداختم تا بدنم نفسی بکشه... با بی حوصلگی ، لباس آستین بلند زرد با دامن کوتا آبی رنگ پوشیدم . با موهای یه کوچولو نامرتب و صورتی پف کرده ، دَرِ اتاق رو باز کردم و توی سالن مشغول راه رفتن شدم نمیدونستم جروم تا الان بیدار شده یا نه و الان کاملا بی هدف داشتم راه میرفتم . چشمام نیمه باز و داشتن ب آرومی بسته میشدن . بَدَنَم حِس عجیبی داشت. رَگام احساس داغی شدید داشتن و بدنم گرم بود . همونلحظه تا چشمام بسته شد ، به یه چیزی خوردم . داشتم از پشتِ سَر میافتادم که گَرمیه دستای یه نفر رو دورِ شکم و کمرم احساس کردم ؛ وای! به جِروم خوردم ... جِروم بغلم کرد و مانع از افتادن من شد .
جِروم : چه خبر ؟ گشت و گذار دیروز خستت کرده نه ؟!
اینو گفت و لبخند ملایمی زد .خب پس این پسر سحر خیز تر از اون چیزی بود ک فکر میکردم ، منم با خنده بهش گفتم : ماریا: چقدر بغلت خوبه ... بعد از یه خوابِ بد جون میده بغلت ...
همون لحظه حرفم رو خوردم و سرخ شدم ، چشمام گشاد شدن و باورم نمیشد ک این حرف رو زدم... داشتم چی میگفتم ؟ هنوز رابطه من و جِروم اونجوری نشده بود ک بخوایم از این حرفای .... همون لحظه جِروم با لحن گرم و مهربونانه گفت :
_ خوابه بد دیدی ؟
_ آره...
یهو متوجه شدم که دستاش رو داره دور کمرم بیشتر میپیچونه و من رو به خودش نزدیک میکنه . من رو محکم بغل کرد ... چه بوی خوبی میداد . دلم میخواست... دلم از اون کارا ... چیی؟؟؟ چی دارم به خودم میگم؟؟!! سریع خودم رو از تو بغل جِروم کشیدم بیرون و به سَرَم ضربه زدم .
جِروم : آااا شرمنده بد موقع بغلت کردم ؟
ماریا : نه نه ... تازه یادم افتاد که باید حموم برم ... بوی جنازه میدم...
اینو گفتمو سریع با خجالت رفتم طرف اتاقم . حوله حموم قرمزم رو برداشتم و بعدش با کله شیرجه زدم تو حموم ! لباسام رو در آوردم و آویزونشون کردم . آب رو روی درجه گرم گذاشتم و شروع کردم به غرق شدن تو افکارم ... وای ! یادم رفته بود امروز چ روزیه... چون برای امروز ، دوست جِروم که نمیدونم اسمش چیه ما رو به جشنِ لباس مبدلش دعوت کرده بود. قرار بود جشن رو تو قلب شهر ( بزرگترین ساختمونی که تو مرکزه شهره ) برگزار کنن . یه قسمت از ساختمون رو برای این کار ها درست کرده بودن .... داشتم به این فکر میکردم که قراره اون جاها چیا باشه ؟ ... اونجا پر از غذا ها و شیرینی های خوشمزس ؟ دخترای خوشگل هم میان ؟ اونجا نوشیدنی هایی مثل مشروب هم دارن ؟ اگه دارن پسرا و دخترا مست میکنن ؟ اصلا شده تاحالا جِروم لب ب مشروب بزنه ؟ مست کنه چطوری میشه ؟ اصلا چرا من دارم به این جور چیزا فکر میکنم ؟؟!! از این افکار در اومدم و توی وان نشستم ، ی دقیقه با برخورد آب گرم ب پوستم، مورمورم شد. نگاهم رو به زخمِ روی رون پام دوختم . دیگه اثری از سیاهی و کبودی نبود ، فقط زخمم بسته شده .. ولی یجوری بسته شده که انگار دوختنش .. لعنتی ..وقتی حمومم تموم شد ، حوله حموم رو تنم کردم و به طرف اتاقم رفتم تا لباسام رو عوض کنم . موهام رو که داشتم جلوی آینه سشوار می کردم ... متوجه شدم که لبم داره نوره قرمز رنگ خیلی روشنی رو میده . چشمام هم همینطور ... همون لحظه ، سشوار توی دستم تبدیل به یه پرنده کوچیک با بال های عجیب شد . از ظاهر عجیبش حسابی ترسیدم و میخواستم جیغ بزنم و جِروم رو صدا کنم ... ولی وقتی اون پرنده اومد و روی شونم نشست و آواز خوند ، دلم سوخت و ساکت موندم . تصمیم گرفتم که به جِروم چیزی نگم . پرنده رو گرفتم و یه جا قایمش کردم و بلند شدم..دوباره تو آینه به خودم نگاه کردم ؛ هنوز یه قسمتی از موهام خیس بود ، دستم رو کشیدم روی قسمتی که خیس بود ، ولی در کمال تعجب همون لحظه تو دستام خشک شدن . اصلا باورم نمیشد ، ینی خواب بود ؟ ترسیده بودم ولی سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم ... چندتا نفس عمیق کشیدم و دوباره به خودم تو آینه نگاه کردم..... اون نوره عجیب رن از بین رفت ... کِشو رو باز کردم و لباسِ گارسونی خرگوشیم رو در آوردم ؛ هنوزم اندازم بود ....
_________
کِشو رو باز کردم و لباسِ گارسونیِ خرگوشیم رو در آوردم ... اندازم بود ؛ لباس رو محکم بغل کردم ... قطرهی اشک گرمی روی گونه هام سُر خورد و افتاد روی لباس . بغض ، گلوم رو ب درد وادار کرده بود و سعی کردم خودمو آروم کنم . این لباس ، یه زمانی برای مامانم بود ... مامانم گارسون بوده و با این لباس، مشتری ها رو جذب میکرد و به پدرم تو یه رستوران بزرگ ، کار میکرد ... پدرم ، تا چند وقت ، جذب مادرم شده بود و وقتی این دوتا بهمدیگه رسیدن ، حاصلشون شدم من . آشپزیه پدرم اسمی توی لندن در کرده بود و کسایی هم ک میومدن لندن ، از رستوران پدرم دیدن میکردن . ولی ... وقتی ۱۰ سالم بود ... خودکشی کرد . حتی دلیلش هم معلوم نبود ..داخل اتاقش ... با ساتور گردنش رو زده بود و کفه اتاق رو ، غرقه خونِ گردنش کرد ؛ مامانم تا این صحنه رو دید ، جلوی چشمام رو گرفت و سریع من رو بغل کرد و توی سالن دوید . من رو روی مبل گذاشت و سریع رفت سمت تلفن خونه . اون موقع نمیدونستم گریه کنم یا غمگین باشم ... فقط یادم میاد شوکه و بی تفاوت بودم و با ترس ، به جیغ و داد های مامانم پشت تلفن گوش میدادم ...
از این تفکرات در اومدم و اشک هام رو پاک کردم . به پرنده با بال های عجیبش که رو تختم بود نگاه کردم ؛ خواب بود . خیلی کوچیک بود ولی ظاهرِ عجیبش رو اگر کسی میدید ، درجا شوکه میشد ، حتی فعلا خودمم توی شوک بودم . روی تختم نشستم و دستم رو روی بدن پرنده گذاشتم ؛ ذهنم رو خالی کردم و شروع کردم به اینکه این پرنده قبلا یه سشوار بوده ... همون لحظه رَگام داغ شدن و پرنده زیرِ دستم ، تبدیل به سشوارِ قبلیم شد . چقدر عجیب بود خدا ... ینی بازم این خواب بود ؟ اصلا چطوری تونستم؟!.. ولش کن ... بهش دیگه فکر نکن ... ذهنت رو خالی کن و برو تو حیاط پشتی نفس بکش...اینو که به خودم گفتم ، با قدم های شمرده و آهسته ، به سمت حیاط پشتی آزمایشگاه رفتم . به دَر که رسیدم ، بازش کردم و توی هوای آزاد ، نفس عمیق کشیدم . باد ، با دستاش موهام رو مثل یه مادر نوازش می کرد. چه حسه خوبی داشت ... به حرکت آهسته ابر ها خیره شدم . سعی کردم یه شکل بِین ابرها پیدا کنم . یکی از ابر ها رو دیدم که شبیه جوجه اردک بود . دقیقایهو یه رعد و برق وحشتناکی تو آسمون شکل گرفت ... فکر کنم میخواست بارون بیاد ... ولی نه !!!! به جای بارون یه چیزای زرد رنگ درحال فرود اومدن بودن ! سریع رفتم داخل و از دَر نگاه کردم . وااای ! اینا جوجه اردکن که دارن رو زمین میوفتن و میمیرن ! سریع دستم رو به نشونه مخالفت به سمت ابر ها بالا بردم ؛ همون لحظه این اتفاق تموم شد و دیگه جوجه اردکی هم نیوفتاد ، به زمین نگاه کردم ... پس جوجه اردکا کو ؟؟؟ با گیجی دَر رو بستم و به طرفِ جِروم رَوانه شدم . جِروم رو دیدم ... سَرِش رو گذاشته بود رو میز . طرفش رفتم و به کتابی که زیر دستش بود نگاه کردم . راجع به گیاهان حتم داشته مینوشت . نمیدونم ولی خیلی دوست داشتم به جِروم بِرِسَم ... ولی من چیزی هنوز ازش نمیدونم ... حتی زیاد سعی هم نمی کنیم به هم نزدیک بشیم ... یا این طرز فکرِ منه ؟ دلم نمیخواد هیچ دختری به جِروم برسه ... یه صندلی آوردم و کنار جِروم نشستم . ساعت ۵ و ۴۷ دقیقه بود ، من و جِروم باید ۷ و نیم مهمونی بریم ... چقدر زمان سریع گذشت ... حتی خودمم نفهمیدم . دستم رو آروم روی سَرِ جِروم کشیدم ، موهاش چقدر نرم و سفید بودن .
ماریا : جِروم؟
انگاری خواب بود . دستم رو روی کمرش گذاشتم و شروع کردم به نوازش کردنش . همون لحظه سَرِش که بین دستاش بود رو آروم به طرفم چرخوند .
جِروم: ماریا؟... اهه خوب شد بیدارم کردی .
این رو گفت و روی صندلیش صاف نشست . همینطوری نگاش میکردم . قیافش خیلی جذاب بود. با یه لحن خیلی مهربونانه گفت :
جِروم : به چی نگاه میکنی شیطون ؟
تا اینو گفت احساس کردم یه خَر لای دندونام جُفتَک زد ! چون خیلی ضایع داشتم عمل میکردم .
ماریا : راستش جِروم...
جِروم : بگو میشنوم .
اصلا نمیدونستم میخواستم بهش چی بگم ... فقط میخواستم ی بهونه ای بیارم تا حرف اصلیمو نزنم ، یهو یه سواله مسخره بهش گفتم .
ماریا : اسم دوستت چیه ؟
لبخندش یکم از لباش محو شد ...
جِروم : دوستم ؟ اسمش شینجیِ .
_ آها...
جِروم : نمیخوای لباسات رو عوض کنی که ببینم خوبه یا نه ؟
آخیششش عجب ایده معرکه ای ! اصلا انگار یادش رفت که بهم چی گفت !
ماریا : باشه!
سریع رفتم سمت اتاقم . لباسای مامانم رو از تو کِشو دوباره در آوردم و شروع کردم به پوشیدنشون . دامن و ساقه پا سیاه رنگم رو پوشیدم . نوبت رسید به نیم تنه . ولی... این نیم تنه خیلی آدم رو جذب میکنه ... سینه هامم که بزرگ بودن ... ولی چاره ای نداشتم .
با استرس از دَر خارج شدم و به طرفِ میز جِروم رفتم . ولی خبری از جِروم نبود . همون لحظه صداش رو از پشت سرم شنیدم ....
جِروم : وای...