رمان پدر خوانده من فصل ۱ پارت ۱

خب سلام ب دوستای عزیزم حال دلتون چطوره؟💙 امیدوارم هرجایی ک هستید سلامت باشید 💝💖 دوستان رمان جدیدی داشتم مینوشتم ک گفتم حتما باهاتون در اشتراکش بذارم .

 داستان راجع ب پسری ب اسم لئو ک شخصیت دوست داشتنی و دلسوزی هست ک روز تولدشه . لئو خانواده ای نداره و تنها ی پدر خونده ای ب نام " ساین " داره ک خیلی دوسش داره . ولی روز تولد لئو بخاطر یه تیکه کاغذ ک نباید دست ساین و همکارش میداد خراب میشه و در کنارش اتفاقی رابطه ساین و همکارش رو هم خراب میکنه و حالا لئو قراره ک این موضوعو درست کنه .

کارکتر ها انسانایی هستن ک ب بدن ربات منتقل شدن 

قراره برای درک بهتر معرفی کارکتر ها با شکل و عکس در اشتراک گذاشته بشه 

قراره بعد از ب اتمام رسیدن داستان ، کمیک ازش بسازم 

 

 


پنج‌شنبه صبح بود و توی اتاقم بودم و روی تختم دراز کشیده بودم. کت زرد رنگم که تا بالای زانوم میرسید تو تنم بود و دکمه‌هاش هنوز باز بودن و مثل خودم پخش تخت شده بودن

 .. آه .. هنوز فکرم درگیر چیزای دیگه‌س. دستکشم رو درآورده بودم و با دقت به دستم نگاه می‌کردم ؛ دستام و بدنم که از آهن ساخته شده بودن ، یه نشونه بود ، یه نماد از خودم ، از شاید یه چیزی که قبل‌تر نمی‌تونستم داشته باشم.


یاد اون روزهای بچگی‌ام افتادم ، موقعی که ساین ، آقای آدام و کاراگاه منو پیدا کرده بودن و بعد از چند بار تصمیم گیری ک پیششون بمونم یا منو ببرن پروشگاه ، شنیدم که بین حرف هاشون ، درمورد ساین صحبت میکردن . اون نابغه‌ی بی‌نظیر .

 کسی که از بچگی انگار دنیارو می‌دونست و درک میکرد و اولین بدن آهنی رو  برای خودش ساخت و توش ساکن شد ؛ برای کسی مثل من خیلی تحسین برانگیزه ! بعدها که نیرو و افراد برای خودش جمع کرد ، ب کمکشون بدن های دیگه ای رو ساخت ک با اونها ب بقیه کمک کنه ؛ و حالا حتی من ، این بدن رباتی که توشم رو خودش ساخته و امضاش رو ب روی بازویم حک کرده ، انگار یه تیکه از خودش رو تو وجودم گذاشته!


به عنوان پدرخونده واقعا خیلی دوسش دارم .


توی فکرم بودم که چطور دنیای من با خودش فرق داشت ، و چطور حس می‌کردم امروز یه روز خیلی بزرگه ... چون تولدمه! چهارده سال از عمرمو پشت سر گذاشتم و فرداش وارد سن جدید می‌شدم ، یعنی می‌رم تو ۱۵ سالگی. نمیدونم هنوز یادش مونده یا نه ، ولی دلم می‌خواست این روز رو به بهترین روز عمرم تبدیل کنم ، روزی که هیچوقت از یادم و یادش نره. 
از روی تخت بلند شدم، با اون حال آشفته و خواب‌آلود ، جلوی آینه رفتم .


کمی نگاهم توی آینه چرخید ، صفحه تلویزیون سفید و طوسیه ¹ خسته ولی در عین حال آرومم رو دیدم . درجا از اتاقم بیرون رفتم ، و بلافاصله تلپورت شدم ² سمت دفتر کار ساین ؛  هر روز با دیدنش یه حس عمیق و متفاوتی پیدا می‌کردم. 
می‌خواستم بدونم امروز چه خبرهای تازه‌ایی برام داره ، و چه کارایی می‌کنه ، یا شاید فقط می‌خواستم پیشش باشم ، چون هر چی باشه ، ساین پدرخونده‌ی منه ، و بخش مهمی از زندگیم.
𝓣𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮𝓱

صفحه تلویزیون سفید و طوسیه ¹ : لئو از بدن انسانی ب بدن رباتی منتقل شده ک سرش ی تلویزیونه .

تلپورت شدن ² : یه قابلیتیه که تو رو از ی مکانی ب ی مکان دیگه تو یک چشم بهم زدن منتقل میکنه .