زندگی یک دانشمند عاشق قسمت۵ فصل۱ (مقداری🔞)

این پارت ویرایش شده و مثل نسخه اولی نیست .

سوزن رو انداختم توی سطل آشغال و به فکر اون یکی سینه ماریا بودم که ناگهان بلند شد

ماریا : خیلی درد داره نمیتونم تحملش کنم! نمیتونی آروم‌تر بزنی؟!

جِروم : دارم تمام تلاشم رو می‌کنم ... بگیر بخواب!

ماریا : میشه بیهوشم کنی؟ سوزنات واقعاً دردناکن...

یه نفس عمیق کشیدم و به حرفش فکر کردم. دلم واسش سوخت ، اگر این کار رو می‌کردم، برای خودم و خودش بهتر بود. چون می‌تونستم راحت کارم رو انجام بدم بدون اینکه مچ دستش رو بگیرم یا از جاش بلند بشه و خودشم دیگه اذیت نمیشد .
جِروم : خیله خب ، باشه...

از اتاق ماریا بیرون اومدم و به سمت آزمایشگاهم رفتم. وقتی با دستگاه بیهوش‌کننده برگشتم، ماریا ب نظر داشت بهش فکر میکرد و به نظر نگران میومد .

جِروم : چیزی شده؟

نگاهش پر از ترس بود و با چشماش بهم فهموند که یکم نگران شده. آروم وسیله رو گذاشتم کنار تختش و مشغول تنظیمش شدم.

ماریا : چجوری بیهوش می‌شم؟ بویی میده یا چی؟

با لبخند بهش گفتم:
جِروم: بهت نمی‌گم!

یه نفس عمیق دیگه کشید و سرش رو روی بالشت گذاشت و به سقف ترک‌خورده اتاقش خیره شد. ماسک رو نزدیک صورتش بردم.

ماریا : نگرانم...

جِروم : ریلکس کن ..

ماسک رو روی صورتش گذاشتم و منتظر بیهوش شدنش شدم. فقط صدای تیک‌تیک ساعت به گوشم می‌خورد. نگران بودم که می‌تونم ماریا رو خوب کنم یا نه...مغزم پر از افکار وحشتناک شده بود و تصاویر دلهره‌آور توی ذهنم میومد . دلم می‌خواست سَرم رو به یجایی بکوبم. ولی یهو چشمم به ماریا افتاد که بیهوش شده بود. کارم رو شروع کردم. هر بار که خون مرده از بدنش می‌گرفتم، یه ماده دیگه وارد بدنش می‌کردم تا خونش رو بیشتر کنم. دو روز طول کشید تا به هوش بیاد و من هر بار که باهاش حرف می‌زدم، سعی می‌کردم از موضوعات خوشحال‌کننده بگم تا روحیه‌اش رو بالا ببرم و احساس بدی نکنه.

روز پنجم که رسید، امیدوارتر شدم. رنگ بدن ماریا داشت به حالت طبیعی برمی‌گشت و کبودی‌های کمی روی بدنش دیده می‌شد. شب قبل انقدر سخت کار کرده بودم که وسط کار خوابم برده بود. ولی ماریا با دستاش، موهای سفیده به ارث برده از جَدّم رو نوازش کرد و خیلی آروم صدام کرد تا بلند شم. منم به زور مثل چی از جام بلند شدم ، دوباره هوشیار شدم و شروع به کار کردن کردم.

امروز که کارم تموم شد و فکر می‌کردم بتونم استراحت کنم، ماریا با جیغ وحشتناکی بلند شد. عرق روی پیشونیش بود و چشمش به من بود.

ماریا : م....جروم؟! ...

منم که از جیغش شوکه شده بودم، دستاش رو گرفتم .
جِروم : چیشده!؟

ماریا : مامانم رو تو خواب دیدم... دور و برمون پر از گل‌های رنگارنگ بود. دستام رو گرفته بود... می‌توانستم تو خوابم دستش رو حس کنم! ولی... ولی...

جِروم : ولی چی؟

مریا : ولی یه مَرد غریبه که لباسای قصابی پوشیده بود و یه اَره برقی تو دستش داشت، شروع کرد به دنبال کردن من و مامانم... هر قدمی که برمی‌داشتم و می‌دویدم، آسمون قرمز می‌شد و گیاهای زیر پام سیاه می‌شدن... مامانم که چاره‌ای ندید جلوی اون مرد وایساد و جیغ می‌زد... بعد... اون مرد...

گریه‌هاش اجازه نمیداد که ادامه بده، ولی وقتی حالش بهتر شد ادامه داد:

ماریا : اون مرد از شونه مامانم شروع کرد تا لگنش رو با اَره برقی وحشتناکش تیکه‌تیکه کرد. مامانم... همینطوری جیغ می‌زد و فریاد می‌کشید... خونش روی لباسم می‌ریخت و من فقط میخکوب شده بودم... یهو اون مرد با قدم‌های شمرده و اَره برقیش سمتم اومد، سکته رو زدم که یهو بیدار شدم ...

ماریا عرق کرده بود و تند تند نفس میکشید و سعی میکرد هوای اطرافش رو کامل ببلعه. درک میکردم دیدن کابوس اونم وقتی ب نظر واقعی بیاد ، چقدر میتونه ترسناک باشه ...
جِروم : ماریا... بابت کابوس‌هایی که دیدی متاسفم. فکر کنم بخاطر اثرات آمپول و مواد باشه. یکم استراحت کن، باشه؟

ماریا با نگرانیش به من نگاه کرد .

ماریا: جِروم، این کابوس‌ها واقعاً اذیتم می‌کنن... نمی‌دونم چطور باید فراموششون کنم...

دوست داشتم همه چیز رو درست کنم، ولی نمی‌دونستم چطور. فقط می‌دونستم که این احساسات موقتی ان و بالاخره ی روز فراموش میشن ...