
سلام دوستای قشنگم خیلی خوش اومدین به وبلاگم ! حال دلتون چطوره ؟😉😘امیدوارم هرجایی ک هستین همیشه عالی و سرحال باشید💫🌟 خب دوستان یه خلاصه ای از رمان بگم تا شما متوجه بشید اوضاع از چی قراره !
رمان " روزی ک عاشق همجنسم شدم " راجع ب پسر ۲۶ ساله ای ب اسم لیان هست ک عاشق دکتر مذکرش ، پیتاگورس میشه و روز ب روزی ک تحت درمان پیتاگورس قرار میگیره ، عشقش نسبت بهش بیشتر میشه ، ولی ی روزی لیان بخاطر مشکلاتی ک واسه پدر و مادرش بوجود میاره ، تصمیم میگیره ک از خونه فرار کنه...
رمان به شدت صحنه داره و ممکنه شخصیت ها باهم روابط جنسی ، الفاظ رکیک و ... داشته باشن ، اما توی وبلاگ های دیگه ب شدت سانسور شدست و حتی اگر مدیر اون وبلاگ اجازه بده من بازم سانسور شده میذارم و فقط تو وبلاگ من ینی Mommy's comic میتونید بدون سانسور بخونید قشنگام 💚 رمان ب شدت تخیلیه و نیاز ب توضیحات و تصویر هایی داره ک من براتون آماده گذاشتم ، سوالی هم داشتید پی وی در خدمتم !!🌟🌟💫
بوس بهتون و برید ادامه مطلب ☝🏻🗣
گورس : حق داری بخوای الان از این واقعیت فرار کنی ولی راه درستش اینه ک باهاش کنار بیای و عادت کنی ... مگه تو نگفته بودی دوست نداری ب زحمت بیوفتیم؟
حرفاش کاملا منطقی بودن ولی ... من از اینکه احساس کنم این میله های لعنتی میخوان تو پاهام فرو برن ، ترس داشتم ...
مادر : لیان اگر تونستی تا شب با اینا اوکی شی غذای مورد علاقت رو درست میکنم!
گورس با حرف مادرم خندید و دستی تو موهاش کشید و ب طرف بالا بردشون .... الان ک داشتم ب قیافش بیشتر دقت میکردم ، ب این فکر کردم ک هیچوقت پیش نیومده ک از اون ، سنش رو بپرسم ...
لیان : هی گورس .. اشکالی نداره سنتو بدونم؟!
گورس : ن بابا چ اشکالی داره ، من ۱۹ سالمه !
منو مامانم بهمدیگه زل زدیم و بعد ب گورس . هرچند قیافش میزد خیلی جوون باشه ولی ب ذهن کسی نمیرسید ک ب این قیافه مردونه بخوره ۱۹ سالش باشه .
لیان : ۱۹؟!
گورس با تعجب ب من خیره شد .
گورس : آره ؟! حتما واستون سوال شده ک چطوری با این سن کمم دکتر شدم ، حقیقتا از بچگی چندسال جهشی درس خوندم و دیپلمم رو سریع گرفتم ب همین دلیله ک الان اینجام و دکترم .
مادر : یادتون رفت ک بگید دکتر مشهور☝️🏻✨
گورس با حرف مادرم زیر لب خندید .
گورس : ن خانم تورنر این چ حرفیه ... درضمن شما هم راحت باشید منو گورس صدا کنید اینطوری راحت ترم !
دوتاشون بهمدیگه لبخندی زدن و مادرم سرشو ب نشونه تایید تکون داد . گورس ب طرفم برگشت و ابرویی بالا انداخت .
گورس : لیان؟ پ منتظر چی هستی ؟ پاشو ببینم .
و دوباره منو بلتد کردن و تا شب زمانی ک پدرم از کار برگشت ، درحال عذاب کشیدن بودم . پدرم ، در خونه رو باز کرد و با دیدن منو گورس ک درحال تمرین بودیم ، لبخندی زد .
گورس : لبخند • سلام آقای تورنر .
فرانک : سلام آقای گورس . مثل اینکه مهمون داریم و من خبر نداشتم.
و بعد ب مادرم ک تو آشپزخونه داشت ظرف میشست ، نگاه کرد.
مادر : درگیر بودم دیگه . ب هرحال خسته نباشید ، برو لباساتو عوض کن شام آمادست.
فرانک : هعی ...
و رفت کاری ک مادرم گفت رو انجام بده .
لیان : اهه..ااا ... گ..گورس بسه دیگه ... نمیتونم ...
کل روز تا الان ک ساعت ۹ شب رو نشون میداد ، روی هم رفته فقط ۱ ساعت استراحت داشتم و بقیش ب فاک میرفتم .
گورس : هممم... باشه ولی ۵ دقیقه استراحت~
لیان : گورس ... ای ظالم ...
مادرم ک تو آشپزخونه بود خندید . پدرمم از اتاق دراومد و رو به من و گورس کفت ک بیایم غذا بخوریم . دوتامون سری ب نشونه تایید تکون دادیم .
گورس : لیان ، فکر کن کسی تو خونه نیست و خودت میخوای تا آشپزخونه بری ک غذا بخوری ، برو ببینم ک میتونی یا نه .
لیان : چ..چی؟؟ من هنوز نمیتونم!
پدر: ای بابا ... قطع عضو شدی پسر دیگه بهت امیدی نیست...
لیان : ...
با حرف پدرم خیلی ناراحت شدم و بهم خیلی برخورد . خودم میدونم دیگا پا ندارم ولی نیازی نبود ک ناقص بودنمو هی بکوبه تو صورتم ..
مادر : فرانک حرفت اصلا قشنگ نبود ...
گورس هم ظاهرا با حرف پدرم ی مقدار ناراحت شده بود ولی با لبخندی دلگرم کننده ، منو تشویق میکرد ک روی پدرمو بیارم پایین اونم با اثبات خودم و تنهایی راه رفتن .
قدم اول رو برداشتم... لعنتی هنوز خیلی درد داشت ... قدم سوم... قدم چهارم ... دستام رو ب حالت تعادل دراورده بودم و درد و سوزشی ک ب زانوهام میخورد رو تحمل میکردم ... تنها چیزی ک انگیزه برام بوجود آورده بود تشویقای مادرم و گورس بود . ۷ قدم .. ۹ .... ۱۴ ... بالاخره رسیدم ب صندلی و تکیه گاهش رو گرفتم و آروم روش نشستم و تکیه دادم... مادرم کلی دست زد و منو تو آغوشش گرفت و گورس از خوشحالی ، ب زحماتش میبالید و با صدای بلند بهم آفرین میگفت .
پدر : هم ... خوبه بد نیست..
مادرم ، با آرنجش به سینه پدرم کوبید و پدرم از درد سینش رو گرفت .
مادر : فرانک! اون تمام تلاشش رو کرد . ندیدی ک چقدر اذیت شد ؟ فکر میکنی خیلی راحته؟!
فرانک : شرمنده... منظوری نداشتم...
گورس : لیان ولی دور از شوخی کارت عالی بود .
احساس خوشحالی و غرور کردم و لبخندی بهش زدم .
مادر : خیله خب ! شام امشب پاستا! بشینید پشت میز !
گورس : خانم تورنر واقعا ممنون ولی من رفع زحمت میکنم .
مادر : چی ؟ عمرا . تا بشقاب رو تموم نکنی عمرا بذارم بری !
و بازوی گورس رو چسبید و با اصرار، پشت میز کنار من نشوندش. پدرمم روی صندلی ای ک روبه روی من و گورس بود ، نشست و خمیازه کشید .
مادر : بفرماییددددد !!!
بوی دستپخت مادرم ، گرسنه رو سیر میکرد ، ینی در این حد ک کشته مرده دستپختش بودم ؛ ظاهرا گورس هم همین نظر رو داشت چون آب دهنش راه افتاده بود-
مامانم بشقاب ها را جلوی ما چید و خودش ی صندلی دورتر از بابا نشست ، ظاهرا از رفتار الان بابام خیلی ناراحت شده بود و اینو میشد از حالاتش فهمید .
گورس : دستتون درد نکنه خانم گورس نیازی ب زحمت نبود..
مادر : بخور جون بگیری .
خلاصه بعد از میل کردن شام و رفتن گورس ، حرفایی شنیدم ک نباید میشنیدم..