روزی ک عاشق همجنسم شدم قسمت۸ فصل ۱

سلام دوستای قشنگم خیلی خوش اومدین به وبلاگم ! حال دلتون چطوره ؟😉😘امیدوارم هرجایی ک هستین همیشه عالی و سرحال باشید💫🌟  خب دوستان یه خلاصه ای از رمان بگم تا شما متوجه بشید اوضاع از چی قراره ! 

رمان " روزی ک عاشق همجنسم شدم " راجع ب پسر ۲۶ ساله ای ب اسم لیان هست ک عاشق دکتر مذکرش ، پیتاگورس میشه و روز ب روزی ک تحت درمان پیتاگورس قرار میگیره ، عشقش نسبت بهش بیشتر میشه ، ولی ی روزی لیان بخاطر مشکلاتی ک واسه پدر و مادرش بوجود میاره ،  تصمیم میگیره ک از خونه فرار کنه...

رمان به شدت صحنه داره و ممکنه شخصیت ها باهم روابط جنسی ، الفاظ رکیک و ... داشته باشن ، اما توی وبلاگ های دیگه ب شدت سانسور شدست و حتی اگر مدیر اون وبلاگ اجازه بده من بازم سانسور شده میذارم و فقط تو وبلاگ من ینی Mommy's comic میتونید بدون سانسور بخونید قشنگام 💚  رمان ب شدت تخیلیه و نیاز ب توضیحات و تصویر هایی داره ک من براتون آماده گذاشتم ، سوالی هم داشتید پی وی در خدمتم !!🌟🌟💫  

بوس بهتون و برید ادامه مطلب ☝🏻🗣


پیتاگورس ، ب من نگاهی انداخت و بعد لبخندی زد ؛ احساس کردم سرخ شدم و بهش لبخندی زدم . 
پدر و مادرم سوار آمبولانس شدن و بعد از طی کردن مسیر تاریک و بدون ترافیک ، ب خونمون رسیدیم . 
پرستار ها ویلچر رو حرکت دادن و با احتیاط ، منو همراه با ویلچر از آمبولانس خارج کردن تا وارد خونه بشیم . پدر و مادرم جلوتر حرکت میکردن تا در خونه رو باز کنن و راهنماییشون کنن .
مادر : لیان عزیزم امشب تو هال بخواب باشه مامان؟
لیان : مامان میخوام برم تو اتاقم .. نمیخوام اینجا..
مادر : اما ..
پدرم دستش رو روی شونه مادرم گذاشت توجهش رو ب خودش جلب کرد .
پدر : لونا بذار هرجایی ک خودش میخواد ، باید احساس راحتی کنه .. 
مادرم دوباره ی نگاهی ب وضعیتم و ب صورت غمناک و خستم انداخت .
مادر : چطوری میخواین آخه ببریدش طبقه بالا؟

درست میگفت . اتاق من طبقه بالا بود و باید ۲۰ پله رو میرفتی بالا تا ب اتاقم برسی .
پرستار ۱ : نگران نباشید  .
پرستاری ک از پشت ویلچرم رو هل میداد ، منو ب طرف پله ها برد و ب کمک پرستاری ک کنارش بود ، منو با ویلچر از پله ها بالا بردن ، موقعی ک داشتن از پله ها منو بالا میبردن ، با خودم میگفتم نکنه ی وقت ویلچر براشون سنگین بشه و حادثه بدی اتفاق بیوفته؟ ...
ولی خداروشکر بدون هیچ اتفاق ، منو ب طبقه دوم بردن .
پدر و مادرمم پشت پرستارا بودن و اتاقم رو نشون دادن . خلاصه تر بگم بعد از اینکه منو رو تخت گذاشتن  و دراز کشم کردن ، خداحافظی کردن و با آمبولانس برگشتن .

پدر و مادرم هنوز طبقه پایین بودن و من ، طبقه بالا و تو دل تاریکی اتاقم غرق شده بودم . تنها نور ماه ، از پنجره باز ی مقدار فضای اتاق رو روشن کرده بود در غیر این صورت ن چراغی و نه چیز دیگه ای ... 
هنوز تو فکرش بودم .. تو فکر صداش ... عطر تنش ... زیبایی مجذوب کننده صورتش و لمس ها و نوازش هاش... 
هنوز شجاعت اینو نداشتم ک رو تخت غلت بزنم و رو ب سینه بخوابم ... میخواستم ی مقدار حالتم رو عوض کنم چون اذیت بودم.. همان لحظه و ب طور ناگهانی ک مست فکر کردن ب پیتا،ورس بودم ، احساس کردم زانو هام شروع کردن ب تير کشیدن ، روتختی رو چنگ زدم و لبم رو گاز گرفتم ، درد هر لحظه بیشتر میشد و سوزش دردناکی،  زانوهام رو اذیت میکرد .
لیان : ماماننن!! 
با ترس مامانم رو صدا کردم و روتختی بیشتر میفشردم .
مامانم سریع با عجله ، در اتاقم رو باز کرد و چراغ رو روشن کرد ک فضای اتاق مثل قبر ، تاریک نباشه .
با ترس بهش خیره شدم و اون هم با همین حالت بهم نگاه کرد .
مادر : لیان چیشده؟!
لیان : زانو هام دارن تير میکشن نمیتونم تحملش کنم! 
سریع اومد کنارم نشست و پتو رو کشید تا پاهام رو ببینه...

𝓣𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮𝓱