روزی ک عاشق همجنسم شدم قسمت۱ فصل۱

سلام دوستان ب وبلاگ من خوش اومدید 😘 من نویسنده رمان زندگی یک دانشمند عاشق بودم ولی اکانتم اون زمان پرید و نتونستم دیگه واردش بشم ، قراره اون رو هم ادامه بدم ولی فعلا با این داستان شروع میکنم ک راجع ب پسر ۳۸ ساله ای ب اسم لیان ک بعدها اسمش ب بلو تغییر میکنه ، عاشق ی پسر ۲۷ ساله ک دکتر هست میشه و زندگی جدیدی کنار هم شروع میکنن و خب .. این رمان صحنه های زیاد 18+ داره ک فقط تو وبلاگ من میتونید بدون سانسور بخونید و تو وبلاگ های دیگه ک ممکنه قوانین داشته باشن ، سانسور شده میخونید . رمان ب شدت تخیلی و ممکنه یکم گیج کننده باشه و باید واسه درک بهتر یسری نقاشی هایی ک طراحی کردم رو براتون بذارم تا درک بهتری داشته باشید و شخصیت ها رو ب طور واضح ببینید ، خب برید ک شروع کنیم امیدوارم خوشتون بیاد 😘💛

یادمه پسر ۲۶ ساله نوجوونی بودم ... دور از هر استرس و ناراحتی ، زندگی نورمالی رو کنار پدر و مادرم داشتم ، اما زندگیم از جایی تغییر کرد ک متوجه شده بودم بیمار شدم و بدنم دیابت رو مهمون خودش کرده بود ...
دیابت به پاهام زده بود و تقریبا ب زانوهام رسید . ب بیمارستان << شینجی >> منتقلم کردن تا از شر دیابت خلاص شم .
با مادرم روی یکی از صندلی ها نشسته بودم و به ساعت بیمارستان با حال خراب خیره شده بودم ، ساعت با عقربه های نقره ای رنگش حداقل تا جایی ک یادمه ده و نیم شب رو نشون میداد ؛ زمستون بود و با سرمایه وحشیانش اجازه بیرون رفتن ب آدما رو نمی‌داد اما برای من ب قدری وضعیت افتضاح بود ک باید سرما رو تحمل میکردم تا درمان بشم . بوی الکل و مواد بهداشتی ، بیمارستان رو پر کرده بود و باعث شده بود سرگیجه و حالت تهوع بگیرم ، روی صندلی سفت چسبیده بودم و خدا خدا میکردم بالا نیارم چون حس تحقیر رو ب آدم میداد مخصوصا اینکه جلوی همه بالا بیاری  .. اون موقعس ک دوست داری زمین باز بشه و قورتت بده ... با چشمای نیمه باز همونطوری ک تکیه داده بودم ، افرادی ک منتظر نوبتشون بودن زیر نظر گرفتم ، ی پیرزنی ک ماسک مشکی ای زده بود و عصاش رو کنار صندلی گذاشته بود ، پدر و مادری ک فرزند دخترشون بینشون نشسته بود و پاهاش رو بین زمین و هوا تکون میداد ، افراد دیگه ای درحال سرفه کردن بودن و بیشتریا هم با صورتای رنگ پریده ، ولی حالی ک من داشتم غیر قابل توصیف بود ... میترسیدم هیچوقت درمان نشم یا بخاطرش پاهامو قطع کنن .. بزرگترین ترسم تو بچگی قطع کردن عضوای مهم بدن بودن .. رسما تو معروف ترین بیمارستان بودیم و نباید نگرانی ای در این رابطه می‌داشتم چرا که بهترین دکترا و جراحا توی این بیمارستان کار میکردن ، ولی ... هیچکس از سرنوشتی ک در انتظارشه خبر نداره و من ...
...
...
مادرم متوجه شد ک حالم خوب نیست و دستی ب شونه ام کشید .
مادر  : لیان عزیزم حالت خوبه مامان؟..
لیان : آره .. حالم .. زیاد بد نیست .. فقط ترسیدم..
مادر : قربون چشمات بشم از چیزی نترس باشه؟ مامانی پیشته !
سرم رو ب نشونه تایید آروم تکون دادم ، اون دستش رو روی دستم گذاشت و بهم خیره شد و بعد ب منشی ای ک پشت میز نشسته بود . لبخندی روی لبام نشست ، حقیقتا مادرم فکر میکرد من هنوز همون پسر ۱۲ ساله دوست داشتنیشم ولی نمیدونست ک من دیگه سنم بالاتر از قربون صدقه هاش رفته بود ، هعی چیکار کنیم دیگه مادرا بچه هاشونو دوست دارن ... موهای سیاه پر کلاغیم ک بهم ریخته روی صورتم ریخته بود رو کنار زدم و با گوشه آستینم ، لایه عرق نازکی رو که روی صورتم نشسته بود ، پاک کردم .
منشی : آقای لیان تورنر به اتاق 2_4 .
مادرم بلند شد و موهای بافته شده پرپشتش رو کنار زد تا روی کمرش ب نمایش در بیان . همراه باهاش بلند شدم و  مسیرمون رو به اتاقی ک منشی گفته بود طی کردیم . در اتاق رو زدم و صدای مردونه ای اجازه ورود ب ما رو داد .
وارد اتاق شدیم و بعد از سلام ، روی صندلی ای ک دکتر اشاره کرد بود نشستم .

دکتر ظاهر زیاد جالبی نداشت و بعضی از دندون هاش افتاده بودن ، مادرم با دکتر درباره امید داشتن ب درمان دیابت صحبت می‌کرد و دکتر سرشو با رضایت کامل تکون میداد و با لبخندی ک چندش آور بود ب مادرم زل زده بود ... اخم ناپیدایی روی صورتم نشست و ب دکتر خیره شده بودم . 
مادرم قد بلند و اندام باریک و زیبایی داشت ،
بیشتر ویژگی های ظاهری رو از جمله رنگ مو و چشم و رنگ پوست رو از مادرم ب ارث بردم و خب .. مادرم ب عنوان ی زن ۴۰ ساله خیلی جوون و سرزنده میزد و همیشه روی گونه هاش گل افتادن و لبخند زیبایی رو روی لب هایش داشت .
من ویژگی های اخلاقی و رفتاری و هیکل رو از پدرم ب ارث بردم و آره خلاصه این دوتا باهم آشنا شدن و حاصلشون شدم من! 
 نگاهم رو  سمت دکتر بردم ک میخواست کلمات رو بازگو کنه .
دکتر: اگر تمام دارویی هایی ک مینویسم رو سر موقع مصرف کنه و آمپولاش رو بیاد تا ب موقع براش تزریق کنم صد البته ک جای درمان شدنش هست!
نور امیدواری تو چشمای آبی رنگ من و مادرم برق زد ، با خوشحالی ب همدیگه نگاه کردیم و بدون گفتن ی کلام ، بهم فهموند ک دیدی حق با من بوده؟! 
میخواستم اون لحظه آغوشم رو باز کنم و با خنده بغلش کنم ولی خب جلوی اون دکتری ک با علاقه ب مادرم خیره شده بود نمیتونستم 
درعوض میخواستم مشتی زیر فکش بیارم و آره خلاصه...
روز های زیادی گذشت و من داروهام رو سر موقع مصرف میکردم ک مزه زهرمار میدادن و آمپولا و سرم ها رو میرفتم تا بزنم . 
اما ، روز ب روز بجای اینکه بهتر بشم ، حالم بدتر و بدتر میشد و بدنم پر بود از جای سوزن و سرم . تا روزی رسید ک دنیا رو سرم خراب شد...
توی خونه ، زمانی ک بخاری خونمون فضا رو گرم و نور لامپ ها محیط خونه رو دنج نشون میدادن ، من با لیوانی از قهوه و مارشملو ، از هوش رفتم . پدرم تاجایی  ک یادمه رو مبل نشسته بود و با از حال رفتن من ، روزنامه رو سریع ب گوشه ای پرت کرد و با پرسیدن اینکه چ اتفاقی افتاد،  طرفم اومد و منو ب کمر روی زمین برگردوند. مادرم ک ظاهرا با صدای شکسته شدن لیوانِ قهوه و گرومپی ک بدنم با زمین داشت ، از آشپزخونه دوید تا رسید ب هال و منو با اون وضعیت دید...